دوست داشتم خودمو گم و گور کنم. بین آدما. در طی زمان.
اجتماع حالمو بد میکنه. نه که آدم گوشهگیری باشم نه ولی به عنوان آدم هف تسک از کمیت بالا فراریام.
از حدی بیشتر مخم نمیکشه. تعداد جملهها باید مشخص باشه. تعداد آدمایی که اونجا هستن. موضوعات؟؟؟ نداریم ! ما فقط راجبه یه چیزی در لحظه میتونیم فکر میکنیم ( من بارها اینو آزمایش کردم و مطمئنم این تنها خصوصیت تثبیت شده بشره!) پس بهتره فقط دنبال یک مساله رفت. راستش تو این شرایط بیشتر به کیفیت فکر میکنم که اونم.
مشکل این نوع فکر کردنم میشه وسواس شدید تو انتخاب آدم، انتخاب موضوع انتخاب فاز توقعات بالا و هزار و یک بدبختی دیگه.
گفته بودم که دارم به انفراض و نابودی همه چیز فکر میکنم؟
آره. خلاصه که اینجور.
حیف دکمهشو پیدا نمیکنم وگرنه تنها راه خاموش شدن همه چیزه! همه چیز!!!
البته اینکه ساعت ۲ نصفه شبه و من اعصابم از هزار تا چیز خرده هم بیتاثیر نیست تو تز اخیرم.
خصوصا این مورد آخری که الان که میخواستم انتشارو بزنم یهو از بین اتفاقای امروز تو ذهنم لود شد تازه که چی شد اصن: زن همسایه در حالیکه هیکلش رو از پلهها به پایین میآورد تا زودتر از شوهرش خانه را با سوراخ سومبههایش چک کند (ک مثلا تو حموم این تشتو چپه کنه رو اون تشت که خدایی نکرده چشم آقا به یک عدد لباس زیر نیفتد خدایی ناکرده! اللهم استغفرلا عجل خودت ظهور کن تعالی علیه!) ک بعد شوهرش رو صدا بزنه (که مثلا چکد کام آن بیبه) تا یالاه کنان وارد بشه، ازم پرسید کسی پیشت نیست؟؟؟ آخه چادرمو سرم نکردم! هرررر هرررر خنده حضار.
من : چرا گیت ورودیتون سوخته بود ۳ تا گربه نر یواشکی زیر تختم کردم ایشالا که با سوسکای خونه جفتشون بشه بعد بیایم تو راه پلهها در حالیکه دارین با زنهای دیگر ساختمون ساعت ۳ ظهر غیبت سبزی فروش محل (که کرفس هم آورده اتفاقا!!!) رو میکنین و همزمان از طریق پنجرهها با زنهای ساختمونای اطراف (که اونا هم بطور کاملا اتفاقی دم پنجرههاشونن نمدونم چرا) زرزرتون میشه و صداتونو به سرتون میندازین و باعث میشه صدای گرومب گرومب تحفههاتون رو نشنوین، شیرینیشو بخوریم ایشالااااااه!
بلکه از دلشونم دراد! (مثکه چون اخیرا ناراحت هم شدن که بنده گفتم فلونتون قدمهایش بر زمین فلان. لال شم الهی. خدایا توبه!)
درباره این سایت